داستان من از زمان تولّدم شروع میشود. تنها فرزند خانواده بودم ، سخت فقیر بودیم و تهیدست و هیچگاه غذا به اندازه کافی نداشتیم ، روزی قدری برنج به دست آوردیم تا رفع گرسنگی کنیم ، مادرم سهم خودش را هم به من داد، یعنی از بشقاب خودش به درون بشقاب من ریخت و گفت: “فرزندم برنج بخور، من گرسنه نیستم.” و این اوّلین دروغی بود که به من گفت .
زمان گذشت و قدری بزرگ تر شدم ، مادرم کارهای منزل را تمام میکرد و بعد برای صید ماهی به نهر کوچکی که در کنار منزلمان بود می رفت ، مادرم دوست داشت من ماهی بخورم تا رشد و نموّ خوبی داشته باشم ، یک دفعه توانست به فضل خداوند دو ماهی صید کند ، به سرعت به خانه بازگشت و غذا را آماده کرد و دو ماهی را جلوی من گذاشت ، شروع به خوردن ماهی کردم و اوّلی را تدریجاً خوردم ، مادرم ذرّات گوشتی را که به استخوان و تیغ ماهی چسبیده بود جدا میکرد و میخورد ، دلم شاد بود که او هم مشغول خوردن است ، ماهی دوم را جلوی او گذاشتم تا میل کند ، امّا آن را فوراً به من برگرداند و گفت:
برای دیدن ادامه مطلب اینجا را کلیک کنید