![](http://s5.picofile.com/file/8135438084/fu4147.jpg)
داستان من از زمان تولّدم شروع میشود. تنها فرزند خانواده بودم ، سخت فقیر بودیم و تهیدست و هیچگاه غذا به اندازه کافی نداشتیم ، روزی قدری برنج به دست آوردیم تا رفع گرسنگی کنیم ، مادرم سهم خودش را هم به من داد، یعنی از بشقاب خودش به درون بشقاب من ریخت و گفت: “فرزندم برنج بخور، من گرسنه نیستم.” و این اوّلین دروغی بود که به من گفت .
زمان گذشت و قدری بزرگ تر شدم ، مادرم کارهای منزل را تمام میکرد و بعد برای صید ماهی به نهر کوچکی که در کنار منزلمان بود می رفت ، مادرم دوست داشت من ماهی بخورم تا رشد و نموّ خوبی داشته باشم ، یک دفعه توانست به فضل خداوند دو ماهی صید کند ، به سرعت به خانه بازگشت و غذا را آماده کرد و دو ماهی را جلوی من گذاشت ، شروع به خوردن ماهی کردم و اوّلی را تدریجاً خوردم ، مادرم ذرّات گوشتی را که به استخوان و تیغ ماهی چسبیده بود جدا میکرد و میخورد ، دلم شاد بود که او هم مشغول خوردن است ، ماهی دوم را جلوی او گذاشتم تا میل کند ، امّا آن را فوراً به من برگرداند و گفت:
برای دیدن ادامه مطلب اینجا را کلیک کنید
امروز روز دادگاه بود و منصور میتونست از همسرش جدا بشه ، منصور با خودش زمزمه کرد چه دنیای عجیبیه دنیای ما ، یک روز به خاطر ازدواج با لیلا سر از پا نمی شناختم و امروز به خاطر طلاقش خوشحالم .![](http://s5.picofile.com/file/8135436926/010.jpg)
لیلا و منصور 8 سال دوران کودکی رو با هم سپری کرده بودند ، آنها همسایه دیوار به دیوار یگدیگر بودند ولی به خاطر ورشکسته شدن ، پدر لیلا خونشون رو فروخت تا بدهی هاش رو بده ، بعد هم آنها رفتند به شهر خودشون ، بعد از رفتن آنها منصور چند ماه افسرده شد ، منصور بهترین همبازی خودشو از دست داده بود .
7سال از اون روز گذشت منصور وارد دانشگاه حقوق شد.
برای دیدن ادامه مطلب اینجا را کلیک کنید
در ?ک موزه معروف که با سنگ ها? مرمر کف پوش شده بود مجسمه بس?ار ز?بای مرمر?ن? به نما?ش گذاشته شده بود که مردم از راه ها? دور و نزد?ک برا? د?دنش به آن جا م?رفتند . کس? نبود که مجسمه ز?با را بب?ند و لب به تحس?ن باز نکند. شب? سنگ مرمر?ن? که کف پوش سالن بود با مجسمه شروع به حرف زدن کرد و گفت: ا?ن منصفانه ن?ست چرا همه رو? من پا م?گذارند تا تورا تحس?ن کنند؟مگر ?ادت ن?ست ما هردو در ?ک معدن بود?م ! ا?ن عاد?نه ن?ست من خ?ل? شاک?م !
برای دیدن ادامه مطلب اینجا را کلیک کنید
داستان “اتاق بادکنکی”
در سمیناری به حضار گفته شد اسم خود را روی بادکنکی بنویسید .![](http://s5.picofile.com/file/8135433184/Balloon.jpg)
همه اینکار را انجام دادند و تمام بادکنک ها درون اتاقی دیگر قرار داده شد .
اعلام شد که هر کس بادکنک خود را ظرف 5 دقیقه پیدا کند .
همه به سمت اتاق مذکور رفتند و با شتاب و هرج و مرج به دنبال بادکنک خود گشتند
ولی هیچکس نتوانست بادکنک خود را پیدا کند .
دوباره اعلام شد که این بار هر کس بادکنکی که برمیدارد به صاحبش دهد .
طولی نکشید که همه بادکنک خود را یافتند .
دوباره بلندگو به صدا درآمد که این کار دقیقاً زندگی ماست .
وقتی تنها به دنبال شادی خودمان هستیم به شادی نخواهیم رسید .
در حالی که شادی ما در شادی دیگران است .
برای دیدن ادامه مطلب اینجا را کلیک کنید
داستان آموزنده “پسران هنرمند”
سه نفر زن می خواستند از سر چاه آب بیاورند.![](http://s5.picofile.com/file/8135432092/dastane_amozande_93.jpg)
در فاصله ای نه چندان دور از آن ها پیر مرد دنیا دیده ای نشسته بود و می شنید که هریک از زن ها چه طور از پسرانشان تعریف می کنند.
زن اول گفت : پسرم چنان در حرکات اکروباتی ماهر است که هیچ کس به پای او نمی رسد.
دومی گفت : پسر من مثل بلبل اواز می خواند. هیچ کس پیدا نمی شود که صدایی به این قشنگی داشته باشد .
هنگامی که زن سوم سکوت کرد، آن دو از او پرسیدند :
پس تو چرا از پسرت چیزی نمی گویی؟
برای دیدن ادامه مطلب اینجا را کلیک کنید